عصر جاهلیت، عصری بود که مردم به کلی از فرهنگ و اخلاق انسانی دور بودند و خشن‏ترین زندگی را داشتند و با دست خود، دختران معصومشان را با کمال سنگدلی و بی‏رحمی زنده به گور می‏کردند. جنگ‏های قومی و قبیله‏ای فراوان جریان داشت و از انسانیت و کرامت انسانی خبری نبود. در این زمان، خداوند حجت و ولی خود را برانگیخت تا مردم را از گمراهی‏ها، کژی‏ها و جهالت‏ها برهاند و به سوی حق، راستی، درستی، امانت‏داری، صله رحم، اخلاق پسندیده، فرهنگ مترقی و پیشرفته و خلق و خوی انسانی و الاهی رهنمون گرداند. به راستی که رسول مکّرم اسلام صلی‏الله‏علیه‏و‏آله در مدتی کوتاه، آن‏چنان تحول و انقلابی ایجاد کرد که زندگی اعراب جاهلی را از پرتگاه سقوط اخلاقی و نابودی، به قله کمال و سعادت هدایت نمود.






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:48 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()
هوا، معطر از نغمه‏های ملکوتی است. فاصله‏ها خط می‏خورند.
شادمانی، از جام لحظه‏ها سرریز می‏شود.
فضا، غرق در ترس و شادی توأمان است.
آرامش، از دیوارهای غار بالا می‏رود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک، حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!

ناگهان، صدایی دیر آشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخره‏ها و کوه‏ها؛
با لهجه‏ای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را می‏خواند: «بخوان، محمد...»
فرو ریختن دریایی از آرامش، از شانه‏های زمان، صدایت جاری می‏شود در هوای حوالی اقرأ....

صدایت را ذرات، شانه به شانه باد می‏برند تا دوردست جهان.
صدای جبرئیل، سکوت غار را می‏آشوبد.
آیات، بر لب‏هایت به وجد می‏آیند. «اقرأ....» و رسالت آغاز می‏شود.


جهان در مقابل شکوهت، خاضعانه سر خم می‏کند.
از پیشانی بلندت، صبح طلوع می‏کند و نخستین روز عشق، آغاز می‏شود.
چقدر ردای نبوت بر قامت برافراشته‏ات برازنده است!

نامت را می‏شنوی از زبان پرنده؛ از دهان کوه‏ها، جنگل‏ها
نامت را می‏شنوی از دهان بادهای وزان که مدح تو را می‏گویند. وعده خدا تحقق یافت.

تو چون حقیقتی از کوه جاری می‏شوی تا انتظار دنیا را پایان ببخشی.
لب باز می‏کنی و عطر گل محمدی، عالم را لبریز می‏کند. تمام انبیا، در تو خلاصه شده‏اند.
محمد هستی؛ اما تبر ابراهیم بت‏شکن بر دوش محمد هستی، اما هیبت و اقتدار موسی از شانه‏هایت جاری است.

«محمد»، هستی؛ اما زهد «عیسی» در رفتارت مشهود است.
چراغ‏های هدایت در دستان تو چقدر روشن و نورانی‏اند! چون خورشیدی بر پیشانی حرا طلوع می‏کنی و جهان از امروز آغاز می‏شود؛ از آغاز رسالت تو. لب‏های کویری حجاز، بوی بارانی حضورت را حس کرده که چشم از حرا برنمی‏دارد.

تقدیر جهان را به دستان تو سپرده‏اند. از این پس، شادی فراگیر می‏شود. می‏آیی تا دیگر حسرت نگاه هیچ دخترک بی‏گناهی در خاطره تاریخ، زنده به گور نشود. می‏آیی تا شعب ابی‏طالب، دلتنگی‏هایش را پای سفره صبوری تو بنشیند، تا خدا در ازدحام و همهمه «هبل‏ها» و «عزی»ها فراموش نشود.
امروز، روز آغاز حیات طیبه انسان است. حجاز، هیجان آمدنت را زانو زده است.
کعبه، شوق نبوتت را به طواف آمده. ردای رسالتی ابدی، شانه‏های محمدی‏ات را پوشانده است.

می‏آیی تا شب‏های هیچ یتیمی، بی‏ستاره نباشد.
تا تیرگی پوست بلال‏ها، منطق برتری و زراندوزی امیه‏ها نشود.

تقدیر جهان را به دست‏های تو سپرده‏اند؛ به دستان مهربان تو که از منتها الیه رحمت پروردگار، جاری شدی بر زبان هستی؛ تا «رحمة للعالمین» باشی، تا آیین جاهلیت را مدفون کنی برای همیشه، در حافظه خاک هرگز نامت از دریچه‏های فراموشی عبور نخواهد کرد؛ وقتی تمام مأذنه‏ها و گلدسته‏ها هر روز نامت را با اقتدار و شکوه، فریاد می‏زنند.

از این پس دنیا، تنها در سایه اقرار به رسالت تو، سربلند خواهد زیست.






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:48 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()

عید مبعث، یکی از بزرگ‏ترین عیدهای اسلامی است که در قرآن و روایات از آن به بزرگی یاد شده است. امام جواد علیه‏السلام در این‏باره فرموده‏اند: «در ماه رجب، شبی است که در آن، از هر آن‏چه خورشید بر آن می‏تابد، خیر بیشتری نهفته است، و آن شب بیست و هفتم است که در صبح آن، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله برانگیخته گردید. بدانید که بر عمل کننده آن از شیعیان ما، پاداش عمل شصت سال قرار داده شده است».






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:48 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()

از هیاهوی شهر می‏گریزی، به رسم شوم دخترکشی پشت می‏کنی و به سوی آرامش محض، گام برمی‏داری. سنگ‏های سخت را جا می‏گذاری تا به غار برسی و تاریکی‏اش را به نور برسانی.

صعود می‏کنی تا مرز چهل سالگی‏ات؛ آن‏گاه، چشم به در غار یا به آسمان می‏دوزی. نه! چشم نمی‏دوزی، منتظر نمی‏مانی؛ «سبحان الله»ات را به نسیم می‏سپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب و آتش منتشر شود.

در جذبه ملکوت، حل می‏شوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامده‏ای که جذبه‏ای دیگر، از خود می‏بردت به سمت لوحْ نوشته‏ای که مقابل توست. تو نگاه می‏کنی و به یاد می‏آوری که هنوز قلم به دست نگرفته‏ای تا به حریم الفبا وارد شوی. این همه را می‏گویی؛

اما طنین روح‏افزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل می‏کند. تو می‏خوانی به نام پروردگارت و ادامه می‏دهی.
جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت می‏اندازد و به سوی شهر، بدرقه‏ات می‏کند؛ به سوی شهری که باید از بام‏هایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی.

به سمت مجسمه‏های فریب که خدایی‏شان را درهم بکوبی. کم‏کم به شهر نزدیک می‏شوی؛ اما ابهت اتفاق تو را می‏لرزاند. بعد از آن، چشمه‏ها و سنگ‏ها و درختان، یا «رسول الله!» صدای می‏کنند.






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:47 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()

ماجرای بعثت حضرت پیامبر، با نقل‏های متفاوتی روایت شده است. چه سخنی رساتر و شیرین‏تر از بیان امام هادی علیه‏السلام که می‏فرماید: «هنگامی که محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله تجارت شام را ترک گفت، هر روز به کوه حرا می‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار می‏نگریست و از آنچه می‏دید، به یاد عظمت خدای آفریننده می‏افتاد و آن‏گاه با روشنی خاصی به عبادت خداوند مشغول می‏شد. چون به چهل سالگی رسید، خداوند، دل او را بهترین، روشن‏ترین و خاضع‏ترین دل‏ها یافت. در آن لحظه‏ها، جبرئیل به سوی او آمد و بازوی او را گرفت و تکان داد و گفت: بخوان. گفت: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: ای محمد! بخوان به نام پروردگارت که آفرید. پس جبرئیل، رسالت خود را به انجام رسانید و به آسمان‏ها بالا رفت و محمد نیز از کوه فرود آمد. در این هنگام، خداوند، کوه‏ها، صخره‏ها و سنگلاخ‏ها را به سخن آورد، به گونه‏ای که به هر کدام می‏رسید، ادای احترام می‏کردند و می‏گفتند:
السلام علیک یا حبیبَ اللّه‏، السلام علیک یا ولیَّ اللّه‏،
السلام علیک یا رسولَ اللّه‏».






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:47 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.