عصر جاهلیت، عصری بود که مردم به کلی از فرهنگ و اخلاق انسانی دور بودند و خشنترین زندگی را داشتند و با دست خود، دختران معصومشان را با کمال سنگدلی و بیرحمی زنده به گور میکردند. جنگهای قومی و قبیلهای فراوان جریان داشت و از انسانیت و کرامت انسانی خبری نبود. در این زمان، خداوند حجت و ولی خود را برانگیخت تا مردم را از گمراهیها، کژیها و جهالتها برهاند و به سوی حق، راستی، درستی، امانتداری، صله رحم، اخلاق پسندیده، فرهنگ مترقی و پیشرفته و خلق و خوی انسانی و الاهی رهنمون گرداند. به راستی که رسول مکّرم اسلام صلیاللهعلیهوآله در مدتی کوتاه، آنچنان تحول و انقلابی ایجاد کرد که زندگی اعراب جاهلی را از پرتگاه سقوط اخلاقی و نابودی، به قله کمال و سعادت هدایت نمود.
شادمانی، از جام لحظهها سرریز میشود.
فضا، غرق در ترس و شادی توأمان است.
آرامش، از دیوارهای غار بالا میرود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک، حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!
ناگهان، صدایی دیر آشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخرهها و کوهها؛
با لهجهای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را میخواند: «بخوان، محمد...»
فرو ریختن دریایی از آرامش، از شانههای زمان، صدایت جاری میشود در هوای حوالی اقرأ....
صدایت را ذرات، شانه به شانه باد میبرند تا دوردست جهان.
صدای جبرئیل، سکوت غار را میآشوبد.
آیات، بر لبهایت به وجد میآیند. «اقرأ....» و رسالت آغاز میشود.
جهان در مقابل شکوهت، خاضعانه سر خم میکند.
از پیشانی بلندت، صبح طلوع میکند و نخستین روز عشق، آغاز میشود.
چقدر ردای نبوت بر قامت برافراشتهات برازنده است!
نامت را میشنوی از زبان پرنده؛ از دهان کوهها، جنگلها
نامت را میشنوی از دهان بادهای وزان که مدح تو را میگویند. وعده خدا تحقق یافت.
تو چون حقیقتی از کوه جاری میشوی تا انتظار دنیا را پایان ببخشی.
لب باز میکنی و عطر گل محمدی، عالم را لبریز میکند. تمام انبیا، در تو خلاصه شدهاند.
محمد هستی؛ اما تبر ابراهیم بتشکن بر دوش محمد هستی، اما هیبت و اقتدار موسی از شانههایت جاری است.
«محمد»، هستی؛ اما زهد «عیسی» در رفتارت مشهود است.
چراغهای هدایت در دستان تو چقدر روشن و نورانیاند! چون خورشیدی بر پیشانی حرا طلوع میکنی و جهان از امروز آغاز میشود؛ از آغاز رسالت تو. لبهای کویری حجاز، بوی بارانی حضورت را حس کرده که چشم از حرا برنمیدارد.
تقدیر جهان را به دستان تو سپردهاند. از این پس، شادی فراگیر میشود. میآیی تا دیگر حسرت نگاه هیچ دخترک بیگناهی در خاطره تاریخ، زنده به گور نشود. میآیی تا شعب ابیطالب، دلتنگیهایش را پای سفره صبوری تو بنشیند، تا خدا در ازدحام و همهمه «هبلها» و «عزی»ها فراموش نشود.
امروز، روز آغاز حیات طیبه انسان است. حجاز، هیجان آمدنت را زانو زده است.
کعبه، شوق نبوتت را به طواف آمده. ردای رسالتی ابدی، شانههای محمدیات را پوشانده است.
میآیی تا شبهای هیچ یتیمی، بیستاره نباشد.
تا تیرگی پوست بلالها، منطق برتری و زراندوزی امیهها نشود.
تقدیر جهان را به دستهای تو سپردهاند؛ به دستان مهربان تو که از منتها الیه رحمت پروردگار، جاری شدی بر زبان هستی؛ تا «رحمة للعالمین» باشی، تا آیین جاهلیت را مدفون کنی برای همیشه، در حافظه خاک هرگز نامت از دریچههای فراموشی عبور نخواهد کرد؛ وقتی تمام مأذنهها و گلدستهها هر روز نامت را با اقتدار و شکوه، فریاد میزنند.
از این پس دنیا، تنها در سایه اقرار به رسالت تو، سربلند خواهد زیست.
عید مبعث، یکی از بزرگترین عیدهای اسلامی است که در قرآن و روایات از آن به بزرگی یاد شده است. امام جواد علیهالسلام در اینباره فرمودهاند: «در ماه رجب، شبی است که در آن، از هر آنچه خورشید بر آن میتابد، خیر بیشتری نهفته است، و آن شب بیست و هفتم است که در صبح آن، پیامبر صلیاللهعلیهوآله برانگیخته گردید. بدانید که بر عمل کننده آن از شیعیان ما، پاداش عمل شصت سال قرار داده شده است».
از هیاهوی شهر میگریزی، به رسم شوم دخترکشی پشت میکنی و به سوی آرامش محض، گام برمیداری. سنگهای سخت را جا میگذاری تا به غار برسی و تاریکیاش را به نور برسانی.
صعود میکنی تا مرز چهل سالگیات؛ آنگاه، چشم به در غار یا به آسمان میدوزی. نه! چشم نمیدوزی، منتظر نمیمانی؛ «سبحان الله»ات را به نسیم میسپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب و آتش منتشر شود.
در جذبه ملکوت، حل میشوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامدهای که جذبهای دیگر، از خود میبردت به سمت لوحْ نوشتهای که مقابل توست. تو نگاه میکنی و به یاد میآوری که هنوز قلم به دست نگرفتهای تا به حریم الفبا وارد شوی. این همه را میگویی؛
اما طنین روحافزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل میکند. تو میخوانی به نام پروردگارت و ادامه میدهی.
جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت میاندازد و به سوی شهر، بدرقهات میکند؛ به سوی شهری که باید از بامهایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی.
به سمت مجسمههای فریب که خداییشان را درهم بکوبی. کمکم به شهر نزدیک میشوی؛ اما ابهت اتفاق تو را میلرزاند. بعد از آن، چشمهها و سنگها و درختان، یا «رسول الله!» صدای میکنند.
ماجرای بعثت حضرت پیامبر، با نقلهای متفاوتی روایت شده است. چه سخنی رساتر و شیرینتر از بیان امام هادی علیهالسلام که میفرماید: «هنگامی که محمد صلیاللهعلیهوآله تجارت شام را ترک گفت، هر روز به کوه حرا میرفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مینگریست و از آنچه میدید، به یاد عظمت خدای آفریننده میافتاد و آنگاه با روشنی خاصی به عبادت خداوند مشغول میشد. چون به چهل سالگی رسید، خداوند، دل او را بهترین، روشنترین و خاضعترین دلها یافت. در آن لحظهها، جبرئیل به سوی او آمد و بازوی او را گرفت و تکان داد و گفت: بخوان. گفت: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: ای محمد! بخوان به نام پروردگارت که آفرید. پس جبرئیل، رسالت خود را به انجام رسانید و به آسمانها بالا رفت و محمد نیز از کوه فرود آمد. در این هنگام، خداوند، کوهها، صخرهها و سنگلاخها را به سخن آورد، به گونهای که به هر کدام میرسید، ادای احترام میکردند و میگفتند:
السلام علیک یا حبیبَ اللّه، السلام علیک یا ولیَّ اللّه،
السلام علیک یا رسولَ اللّه».