سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد

هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد


هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست


دست فرشته نیز به لرزش دچار شد


وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او


دنیا به رنگ آینه ای در غبار شد


در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد


آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد


آن سر، که بود مرکز منظومه جهان


آن سر، که اختران فلک را مدار شد


دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت


فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد


خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری


فانوس گل در آینه زار بهار شد ...

شهادتین
محمد سعید میرزایی

قلم زدند به خون سر بریده تو


فرشتگان نگارنده جریده تو


شب از دعای درختان روشن ملکوت


گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو


شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم


چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو


دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد


پس آفتاب گذشت از سر بریده تو


و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران


زمان چیدن گل های برگزیده تو


صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی


شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو


صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد


سر بریده تو، میوه رسیده تو


و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد


برای یاس کبود گلو بریده تو


و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین


به شام غربت تنها گلِ نچیده تو


ظهور رایت سبز تو را درختانند


به روی خاک، علامات قد کشیده تو


همان بهار که شاید دوباره می جوشد


ز ننگ های زمین، خونِ آرمیده تو.

از تاول پاهاش خون می ریخت
ابراهیم قبله آرباطان

وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت


از بازوان کوچک و زیباش خون می ریخت


می ساخت در رویای خود، دریا و باران را


باران نمی بارید و بر دریاش خون می ریخت


می دید، بابای خودش را یکّه و تنها


از زخم زخمِ پیکر باباش خون می ریخت


می خواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد


هر یک قدم، از تاول پاهاش خون می ریخت


با دست های کوچک اش، هر دم دعا می کرد:


«از آسمان کربلا، ای کاش خون می ریخت»


تا گریه می کرد از دو چشم اش سیل جاری بود


وقتی که می خندید، از لب هاش خون می ریخت

بوی پیراهن در آب
محمد کامرانی اقدام

ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب


رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب


چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است


این که حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب


زیر لب می گفت زینب با برادر این چنین


یا تو در آتش شناور گشته ای یا من در آب


لحظه ای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم


دسته گل هایی که خواهی داد از دامن در آب


آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف


گاه می زد تن در آتش، گاه می زد تن در آب


تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود می گذشت


تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب


روی خاک از خنجر سرخش قناری می چکید


در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب


شعله شعله می گذشت از چشم او تصویری از


ذره های زخمی اش در حال رقصیدن در آب


آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت


بس که خونِ گل فرو می ریخت از دامن در آب

اشک و مشک
جز شرشر آب مشک چیزی نشیند     جز چشم به خون نشسته خویش ندید
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد     با دست بریده، از خودش دست برید

لب تشنه برون شده است دریا ز فرات     او آمده دست خالی امّا ز فرات

پیداست ز حنجرش که در اوج عطش     نوشیده فقط کمی از آواز فرات
منبع :اشارات ؛ اسفند 1382، شماره 58






تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:27 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()

که چشم های تو، هم خرابه های شام را زیابت کردند و هم تلّ زینبیه را به تماشای خون نشستند و هم در کاروان اسیران، زیر باران شکنجه و سنگ، خون گریستند

کربلا از نگاه کودکانه تو زیباتر است


که چشم های تو هم گودی قتلگاه را


هم به آتش کشیدن خیمه گاه را


هم تازیانه بر بدن پاره پاره شهیدان را


و هم زخم زنجیر و تهمت را به تماشا نشستند


چشم هایت را مبند رقیه!


ما را به میهمانی شلاق و شمشیر آورده اند


برایمان جشن خون و گریه به راه انداخته اند


مجلس دشنام و تهمت ترتیب داده اند


ما را بر سر سفره خون نشانده اند


با سنگ به استقبالمان آمده اند


با تازیانه تحویلمان گرفته اند


مصیبت تو را در گوش کدام سنگ بخوانم که


ذره ذره بشکند.


ای صوبر سه ساله!


که خداحافظی تو


سر آسمان شام را بر جاده ها کوبید


و استخوان پیشانیِ زمین را


رشته رشته کرد.


که خداحافظی تو


پیراهن مرگ بر تن دریا کرد


اندوه تو، گریبان گیر عالم شده است


ای طعمه تازیانه های بی رحم


ای هوای گُر گرفته اندوه


ای بنفش دقایق دمشق

شهرِ ستم های پیاپی
حمیده رضایی

ای شام! ای دیوارهای تا همیشه نامرد! صدایت، آهنگ ناموزون دشمنی ست، خاک در هم خواهد پیچید آن چنان که نعره می زنی


چشم هایت گودال های جهنّم است که شعله می کشد بر خاک


هوایت دوزخی ست، آبستن حادثه هایی تلخ.


ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکم تر بزن این تازیانه های پی در پی را که فردا از جای تازیانه ها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابه هایت، آرامگاه ملایکی ست که بر دیواره های ویرانِ شرم سر می کوبند


چشم های گستاخت، گردباد دوزخی است که ویران می کند


به پیشوازمان آمدی، با هزاران دسیسه، با چشم هایی از آتش به پیش وازمان آمدی، با خنجرهای از نیام برآمده، با شلاق های بی رحم


این خاک، مظلومیتمان را در خود خواهد پیچید.


به باروهای شهر، کمند انداخته پنجه های در خون شناور ابلیس. کجاوه هایمان را به کجا می برید؟ از شهر صبر آمده ایم


از کوفه، از دردِ چاه های نخلستان شریان هایمان موج می زند به کجا می برید کجاوه هامان را؟ کربلا روبرویمان تکرار می شود، آن گاه که دروازه های شهر، به استقبالمان، با پنجه های نامرد، چنگ بر چهره تاریخ می کشد


هنوز خورشید، عزادار واقعه های دیروز است.


آه ای دوشیزه شب های شیون و شعر! از این پس بر آغوش خسته ویرانه ها، خوابِ پروانه هایی را می بینی که بر شاخه هایِ نازکِ احساست یخ می زنند.


گریه نکن! خرابه های شام، گهواره توست


هزاران فرشته برایت آغوش گشوده اند، گریه نکن! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخره های تاریخ نوشته خواهد شد


فردا، اشک هایت بر شاخه های خشک شهر شکوفه خواهد داد


فردا خرابه های شام، فرشته ای را تا آسمان عروج می دهند و ملایک، او را دست به دست می کنند.


فردا خورشید در کنج خرابه هایِ سفّاک شام غروب می کند.


شام، شهر ستم های پیاپی! هوای لبریزت بوی گستاخ حادثه می دهد


کربلا روبروی خرابه ای خاموش نفس می زند


هیچ بارانی سیاهی ات را نخواهد شست که هر چه شب در منافذِ خاکت رسوب کرده است


ای شام! ای دیوارهای تا همیشه نامرد!

شعله بر دامان سوخته
حمزه کریم خانی

چه قدر بی تابی دخترم! این همه بی قراری و دلشکستگی چرا؟ مگر با دستان کوچکت در امتداد نیایش عمّه، تنها از خدا، آمدن بابا را طلب نکردی؟ اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات، در آرامش خرابه ات ای کوچک دلشکسته ام!


پیش تر نیز با تو بودم؛ آن گاه که شعله بر دامان و سوخته تر از خیمه، آه می کشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، با پاهای خونین، صحرای سرگردان را به امید سرپناهی، می دویدی.


تو را می دیدم، آن گاه که در سنگباران دروازه کوفه، جویبار کوچک خون از لابه لای موهای پریشانت چکه چکه بر محمل می چکید و از گوشه پیشانی ات، با گونه ارغوانی سیلی خورده ات همسایه می شد.


نازدانه ام! امشب طولانی تر از شب یلداست؛ فرصت خوبی برای قصه گفتن است. مگر هر شب، با قصّه های شیرین بابا، پلک های مهربانت را با لبخندی نرم نمی بستی؟


حال یک شب، تو قصه بگو؛ بگو چند روزه سفر، بی همراهی بابا چگونه گذشت؟ دخترکم! حالا چرا گریه می کنی؟ نیامده ام تا اشک هایت را ببینم. در راه، صبوری ات را می دیدم، شکیبائی ات را می ستودم.


دیدم که گرسنگی و تشنگی، بهار چهره ات را پاییزی کرده بود که ناگهان، سیلی سنگین نامردانه ای بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم؛ چهره ات دیگر پاییزی و خزان زده نبود ارغوانی و نیلی، امتزاج بهار و خزان شده بود. دخترکم! بابا را ببخش اگر در آن لحظه ها یاری ات نکرد؛ دستی نبود تا سپر تازیانه ها شود


اگر نزدیک تر بودم، با همین لب ها که گل بوسه بر پیشانی ات می نشاند، خارها را از پایت می گرفتم، گونه های سیلی خورده ات را می بوسیدم و خط کبود تازیانه ها را مرهم می نهادم.


دخترکم! بابا را ببخش، اگر در هنگامه افتادن از شتر، آغوش وانکرد و دست های کوچکت را از دستان خشنِ قساوت پیشگانی که بر زمینت می کشیدند رهایت سازد. دخترکم! بابا را ببخش.

منبع :اشارات ؛ فروردین 1383، شماره 59






تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:26 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()

رقیه در راه شام

کاروان کربلا، از کوفه راهی شام شد، همان کاروانی که اهل بیت پیامبر بودند و به اسیری از کربلا آورده شده بودند، در بین راه که سختی و مشکلات بر رقیه کوچک فشار آورده بود، شروع به گریه و ناله کرد. یکی از دشمنان چون آن فریاد و ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: ای کنیز، ساکت باش؛ زیرا این با گریه تو ناراحت می شوم. آن حضرت بیشتر اشک ریخت، بار دیگر آن نامرد گفت: ای دختر خارجی، ساکت باش. حرف های زجر دهنده آن مرد، قلب رقیه علیهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند، پس از این جمله ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانیت رقیه را از روی شتر بر زمین انداخت.

رقیه در خرابه شام

بعد از ورود اهل بیت امام حسین علیه السلام به شام، آنان را در خرابه ای نزدیک کاخ سبز یزید جای دادند. روزها آفتاب و شب ها، سرما به شدت آنان را اذیت می کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشای خرابه نشینان می آمدند، داغی جان سوز بود. روزی حضرت رقیه علیهاالسلام ، به جمع شامیان که در حال برگشتن به خانه های خود بودند، اشاره کرد و ناله ای دردناک از دل برآورد و به عمه اش گفت: ای عمه، اینان کجا می روند؟ آن حضرت فرمود: ای نور چشمم اینان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقیه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداریم، و زینب علیهاالسلام فرمود: نه، ما در این جا غریبه هستیم و خانه ای نداریم، خانه ما در مدینه است. با شنیدن این سخن، صدای ناله و گریه رقیه بلند شد.

رقیه و خواب پدر

سختی های اسارت، رقیه علیهاالسلام را به شدت می رنجاند و او یک سره بهانه بابا را می گرفت، شبی در خرابه شام و در خواب، پدر را دید، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه یافت و از پدر نشانی ندید. از عمه سراغ پدر را گرفت و زینب علیهاالسلام بسیار گریه کرد و رقیه علیهاالسلام نیز با عمه گریست. آن شب باز صدای عزاداری زنان اهل بیت بلند شد؛ مجلسی که نوحه سرایش رقیه علیهاالسلام بود. از سر و صدای اهل بیت، یزید از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکی سراغ پدرش را گرفته است. یزید دستوری داد، سر پدرش را برای او ببرند.


این دستور یزید نشان از رذالت و شقاوت طینت او بود و برگی دیگر از دفتر مظلومیت های بی شمار اهل بیت را گشود.

پرواز به سوی پدر

وقتی به دستور یزید، سر پدر را برای رقیه علیهاالسلام آوردند، رقیه سر را در بغل گرفت و عقده های دل را باز کرد و هر چه می خواست با سر بابا گفت. آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود، اما بی نوازش و آغوش گرم. پس لب هایش را بر لب های بابا گذاشت و آن قدر گریست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. دیگر کسی ناله های شبانه رقیه علیهاالسلام را در فراق پدر نشنید.

وداع زینب علیهاالسلام با رقیه علیهاالسلام

وقتی کاروان اسیران کربلا، به مدینه بر می گشت، غمی جان کاه وجود زینب علیهاالسلام را می آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلی از بوستان حسین علیه السلام در این خرابه آرمیده، شام بوی رقیه علیهاالسلام را می دهد، رقیه ای که یادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زینب علیهاالسلام امانت. زینب علیهاالسلام بی رقیه چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گریه ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است.

راز دل با پدر

هنگامی که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقیه علیهاالسلام آوردند، آن دختر کوچک بسیار گریست و سخنانی بر زبان آورد که شیون اهل بیت علیه السلام را بلند کرد و آتش بر دل زینب علیهاالسلام نشاند:


پدر جان! کدام سنگ دلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟


پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه می آوردم و محبت او را در چشم های تو سراغ می گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟


پدر جان! پس از تو چه کسی نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا این نهال نو پا به بار بنشیند؟


پدر جان! پس از تو چه کسی غم خوار چشم های گریان من خواهد بود؟


پدر جان! در کربلا، مرا تازیانه زدند، خیمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بی حجاز سوار کردند و ما را اسیران از کوفه به شام آوردند.

شام، حرم یادگار حسین علیه السلام

رقیه کوچک و یادگار حسین علیه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گردید، کم کم مقبره ای به روی قبر بی چراغ او ساخته شد و بارگاهی برای عاشقان شد. حرمش، میعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوی حسین، از هر گوشه اش روح و جان را می نوازد. نیازمندان، دست حاجت به سویش دراز می کنند و خسته دلان بار سنگین دل را در کنار او می گشایند. زیارت حرم و بارگاهش آرزوی هر دل داده ای است.


شهادت حضرت رقیه در سروده شاعران

سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم     روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم
تازیانه چو عدو بر سر و رویم می زد     ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم
* * *

اشک یتیم

ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم     رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرد گل روی تو از تابش خورشید     در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
لبریز شرای عمه دگر کاسه صبرم     بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم
نومید ز دیدار پدر گشته دل من     بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم
گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق     چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم
این عقده مرا می کشد ای عمه     پیش نظر مردم بیگانه بگرییم

منبع :گلبرگ؛ فروردین 1383، شماره 49






تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:25 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()

اندوه هجرت

امشب به وعده گاه نخستین باز می گردی. آن جا پدر و ملائک، به اشتیاق، در انتظار تو هستند. امشب آسمان گرفته و تاریک است و باد خزان غبار مرگ می پاشد. گریه امان اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را بریده است و عشق از غم این هجران، و اندوه هجرت تو گل تازه شکفته و معطری که در قلب بهار می پژمرد، زار می نالد، آرام و قرار زینب علیهاالسلام ، رفته است. سرانجام آن لحظه فرا رسید و رقیه علیهاالسلام کوچک زینب، از خاک تا افلاک پر کشید.

تو را چه بنامم

تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.

میلاد نوگل امام حسین علیه السلام

امام حسن مجتبی علیه السلام ، به برادرش امام حسین علیه السلام وصیت نمود که با ام اسحاق که همسرش بود وصلت کند. امام حسین علیه السلام به سفارش برادر عمل کرد و ثمره آن ازدواج، دختر نازدانه ای به نام رقیه شد. با تولد حضرت رقیه علیهاالسلام در سال 57 قمری، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک امام، گرمای تازه ای یافت. دیری نپایید که ام اسحاق جان به جان آفرین تسلیم کرد و رقیه کوچک از نعمت مادر محروم شد. امام حسین علیه السلام او را در آغوش پر مهر خویش، بزرگ کرد و پیوسته به خواهرش زینب علیهاالسلام سفارش می فرمود که برای رقیه علیهاالسلام مادر باشد و به او محبّت کند.


بی مادری حضرت رقیه علیهاالسلام ، پرستاری های حضرت زینب علیهاالسلام و سفارش های حضرت امام حسین علیه السلام باعث شده بود، پیوندی عمیق، بین حضرت زینب علیهاالسلام و حضرت رقیه علیهاالسلام پدید آید.

رقیه در کربلا

از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه ای از پدر جدا نمی شد، شریکِ غم ها و مصیبت های او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی می سوخت. یکی از افراد سپاه یزید می گوید:


من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: ای پدر، به من نگاه کن! من تشنه ام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چون نمکی بر زخم های دل امام بود و او را منقلب کرد، بی اختیار اشک از چشمان اباعبداللّه علیه السلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود: «دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت.

رقیه و سجاده پدر

گاه سجاده امام حسین علیه السلام ، با دست های کوچک حضرت رقیه علیهاالسلام باز می شد و او به انتظار پدر می نشست تا می آمد و در آن سجاده به نماز می ایستاد و رقیه علیهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت می برد. در کربلا نیز رقیه علیهاالسلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را می گشود. ظهر عاشورا به عادت همیشگی منتظر بابا بود، ولی پس از مدتی، شمر وارد خیمه شد و رقیه علیهاالسلام را کنار سجاده پدر دید که سراغ او را می گرفت، آن ملعون نیز جواب این سؤال را با سیلی محکمی که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت.






تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:24 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()

عمه، بابایم کجاست؟

اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله، چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد، با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...»

لحظه های بی قرار

این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد.

گل نازدانه پدر

رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه!


رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.


رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.

غربتِ خرابه

یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم!


باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند.


آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی.

متاب ای ماه، متاب!

امشب، غم گین ترین ماه، آسمان دنیا را تماشا می کند. آسمان! چه دل گیری امشب، گویی غم مصیبتی به گستردگی زمین، قلبت را می فشرد. امشب فرشته های سیاه پوش، بال در بال هم، فوج فوج به زمین می آیند و ترانه غم می سرایند. در و دیوار خرابه، از اندوه زینب علیهاالسلام ، بر سر و سفیر می کوبند. امشب چشمه های آسمان، از گریه خونین زینب علیهاالسلام ، خون می بارد و چهره زمین از وسعت اندوه، تاریک است. متاب امشب ای ماه، متاب! هیچ می دانی، امشب گیسوان پریشانِ رقیه، به خواب کدامین نوازش رفته است؟ متاب که دردهای آشکار بسیار است. متاب که زخم های بی شمار بسیار است. متاب که دل پر شرار زینب علیهاالسلام به شراره جدایی نازنینی دیگر، در سوز و گداز است. متاب که امشب خرابه شام، از داغ سه ساله گل حسین، تیره ترین خرابه دنیاست. متاب ای ماه، متاب!

آرام نازنین عمه

آرام نازنین عمه! آرام، مبادا شامیان صدای گریه و بی تابی دختر حسین را بشنوند. این خرابه کجا و آغوش گرم و نوازش های مهربان بابا کجا؟ این سر بریده بابا و این دختر کوچک حسین. هر چه می خواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهمانی دلِ بی قرارت آمده، بگو از سیلی خوردن ها و تازیانه ها و آتش خیمه های عصر عاشورا. بگو از درد غربت و محنت غریبی، بگو از صورت های نیلی و اسیری و بیابان های بی رحمی. بگو از بی شرمی یزیدیان و کوفیان سست پیمان و استقبال شامیان، آرام، نازنین عمه! آرام. اکنون تو، به مهمانی بابا می روی. سفر به سلامت!






تاریخ : سه شنبه 91/9/28 | 5:23 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.