السلام علیک یا فاطمة المعصومه

بوی غروب، تمام خاک را فرا گرفته است. چراغ یادت، آرام آرام در من پر نورتر می شود، فوج فوج کبوتر، آهنگ خاک کرده اند، کویر به وجد آمده است و خاک به هیجان. کاروان نزدیک تر می شود، بوی بهشت می تراود از همه سو.

خورشید، در شب هنگام این خاک، به طلوع ایستاده است.
می آید؛
بانوی اختران فروزان و روشنایِ بی غروب.


می آید و ردّ گام هایش، کویر را بیدار می کند تا این تکه از خاک، خواب بهشت ببیند، تا سایه مهربانی اش، هوای این شهر فراموش شده را معطّر کند.

از ردّ گام هایش خورشید می تپد مرا باکی از فرو ریختن در پیشگاهت نیست، بانو!
کجای غربتِ جهان ایستاده ام با تو؟

ملائک به پیشوازت آمده اند. کبوتران، بال می گسترند زیر گام هایت.
چتر محبّت تو، تنها پناه این خاک شتابان است و این کویر سرگردان.
در مقابل شکوهت سر خم کرده ام بانو! صاف در چشمانت خیره می شوم تا در این ظلمت عمیق، دنبال مصادر خورشید بگردم.

جان سوخته ام را لهیب عشقت گدازان تر می کند.
قدم هایت تقدس این خاکند.
چه مهربان این خاک را به رویش وا داشتی!


چه زیبا خورشید را به میهمانی شب های طولانی این خاک سپردی و کبوتران حرمت که بال می گشایند در یکدستی هوایی که نفس کشیدی و شاخه های خشک از دمِ مسیحایت به شکوفه نشستند، نعمت را بر این خاک تمام کردی!

بانو تو آمدی تا بر این شهر، تمام ستاره های دنیا بدرخشند.



حمیده رضایی






تاریخ : دوشنبه 91/11/16 | 7:0 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.