خاطره ای آموزنده از آقای قرائتی :
من یک قصه دارم برای خودم بگویم. خدا همهی اموات را رحمت کند. پدر من، من را فرستاد طلبه شوم. خوب پنجاه سال پیش که من طلبه شدم، من 15 سالگی طلبه شدم، الآن 65 سالم است. 50 سال پیش آخوندی خیلی شغل ضعیفی بود. هنوز هم ضعیف است. جز عدهای که مسئول هستند و حالا یا قاضی ، یا واعظ ، یا نویسنده هستند.
بله حالا یک عده وکیل می شوند، وزیر می شوند، واعظ میشوند، نویسنده میشوند، آنها دیگر نجات پیدا میکنند. ولی بدنهی طلبهها زندگیشان روی شمعک است. پدر من که من را فرستاد طلبه شوم، خیلی از مردم او را ترساندند. که این طلبه شد گرسنگی و بدبختی می کشد تو بازاری هستی چرا پسرت را آخوند کردی؟
و حتی یادم هست یک پیرمرد تاجر در مغازه آمد و به پدرم گفت: حاجی! اشتباه کردی پسرت را آخوند کردی. پس اشتباه دوم را نکن. گفت: اشتباه دوم چیست؟ گفت: اگر خواستی زنش بدهی حتماً زن سیدش بده. که مردم بگویند: زنش سید است، به خاطر سیدی زنش به او خمس بدهند. آنوقت این سر سفرهی خانمش بنشیند و زندگی کند .
من آن روز خیلی اذیت شدم. خیلی در دوران نوجوانی با خدا گفتم: خدایا یعنی آخوند باید این طور گرسنگی بخورد، که اگر خواست زن بگیرد، زن سید… زن سید ارزش است ولی نه به خاطر این که مثلاً به اسم زن من، خمس به زن من بدهند، آن وقت من سر سفرهی زنم….
از بس پدرم را ترسانده بودند، او آن زمان که من در حوزه نجف بودم. برای من مقداری پول فرستاد و گفت: برو مکه که من خاطرم جمع باشد. تو دیگر فقیر نمیشوی. چون حج آدم را از فقر بیمه میکند.
چون با ماشین میخواستم برویم حج چهل تا نان گرفتم، حدود یک ماه در سفر بودیم. کاروان که نداشتیم. روی پای خودمان بودیم. نان را خشک میکردیم در کیسهی شکری می گذاشتیم که رفت و برگشت نان خشک داشته باشیم.
در مغازه نانوایی به نانوا گفتم: چهل تا نان برای مکه میخواهم. گفت: آخر شب بیا بگیر. رفتم چهل تا نان را روی دست ما گذاشت. بعد گفتم: یکی را هم بده امشب بخورم. گفت: یکی بده امشب بخورم ندارد. خوب چهل تا نان است یکی را بخور. مثل کسی که یک کامیون انگور دارد، بگوید: آقا یک نیم کلیو هم بده خودم بخورم.
اصلاً دیدم س?الم س?ال غلطی است. گفتم: آقا ببخشید. من چهل تا نان دستم است یکی را میخورم. یکی برای امشب، این فکر، فکر غلطی است. آدمی که چهل تا نان دستش است که گرسنگی نمیخورد.
آمدم مدرسه، بنا است نانها خشک شود، حجره ام کوچک بود، حجره کناری نانها را پهن کردم و به حجره خودم رفتم. خواستم غذا بخورم، دیدم نان ندارم رفتم از حجره کناری که نان ها را در آن گذاشته بودم نان بردارم دیدم صاحب حجره کناری در را قفل کرده و رفته است.
دویدم که بروم بیرون مدرسه از نانوایی نان بگیریم، دیدم در مدرسه را هم بسته اند. رفتم برنج بپزم، دیدیم در حجره روغن ندارم. رفتم بخوابیم دیدیم گرسنه ام.
شصت ـ هفتاد تا حجره در مدرسه بود، همه چراغها خاموش به جز سه تا حجره ها که چراغشان روشن بود. رفتم در آن حجره ها که ببینم نان دارند ، یکی از آن حجره ها نان داشتند . صاحب حجره سفره اش را باز کرد درون آن یک تکه نان سیاه و ذراتی که در سفره میماند بود !
در عمرم شصت و پنج سال است یک شب نان گدایی خوردم. و آن شبی بود که چهل تا نان روی دست من بود. خدا میخواست بگوید: حواست را جمع کن! دیگر نگویی؛ کسی که چهل تا نان روی دستش است گرسنگی نمیخورد!
من یک قصه دارم برای خودم بگویم. خدا همهی اموات را رحمت کند. پدر من، من را فرستاد طلبه شوم. خوب پنجاه سال پیش که من طلبه شدم، من 15 سالگی طلبه شدم، الآن 65 سالم است. 50 سال پیش آخوندی خیلی شغل ضعیفی بود. هنوز هم ضعیف است. جز عدهای که مسئول هستند و حالا یا قاضی ، یا واعظ ، یا نویسنده هستند.
بله حالا یک عده وکیل می شوند، وزیر می شوند، واعظ میشوند، نویسنده میشوند، آنها دیگر نجات پیدا میکنند. ولی بدنهی طلبهها زندگیشان روی شمعک است. پدر من که من را فرستاد طلبه شوم، خیلی از مردم او را ترساندند. که این طلبه شد گرسنگی و بدبختی می کشد تو بازاری هستی چرا پسرت را آخوند کردی؟
و حتی یادم هست یک پیرمرد تاجر در مغازه آمد و به پدرم گفت: حاجی! اشتباه کردی پسرت را آخوند کردی. پس اشتباه دوم را نکن. گفت: اشتباه دوم چیست؟ گفت: اگر خواستی زنش بدهی حتماً زن سیدش بده. که مردم بگویند: زنش سید است، به خاطر سیدی زنش به او خمس بدهند. آنوقت این سر سفرهی خانمش بنشیند و زندگی کند .
من آن روز خیلی اذیت شدم. خیلی در دوران نوجوانی با خدا گفتم: خدایا یعنی آخوند باید این طور گرسنگی بخورد، که اگر خواست زن بگیرد، زن سید… زن سید ارزش است ولی نه به خاطر این که مثلاً به اسم زن من، خمس به زن من بدهند، آن وقت من سر سفرهی زنم….
از بس پدرم را ترسانده بودند، او آن زمان که من در حوزه نجف بودم. برای من مقداری پول فرستاد و گفت: برو مکه که من خاطرم جمع باشد. تو دیگر فقیر نمیشوی. چون حج آدم را از فقر بیمه میکند.
چون با ماشین میخواستم برویم حج چهل تا نان گرفتم، حدود یک ماه در سفر بودیم. کاروان که نداشتیم. روی پای خودمان بودیم. نان را خشک میکردیم در کیسهی شکری می گذاشتیم که رفت و برگشت نان خشک داشته باشیم.
در مغازه نانوایی به نانوا گفتم: چهل تا نان برای مکه میخواهم. گفت: آخر شب بیا بگیر. رفتم چهل تا نان را روی دست ما گذاشت. بعد گفتم: یکی را هم بده امشب بخورم. گفت: یکی بده امشب بخورم ندارد. خوب چهل تا نان است یکی را بخور. مثل کسی که یک کامیون انگور دارد، بگوید: آقا یک نیم کلیو هم بده خودم بخورم.
اصلاً دیدم س?الم س?ال غلطی است. گفتم: آقا ببخشید. من چهل تا نان دستم است یکی را میخورم. یکی برای امشب، این فکر، فکر غلطی است. آدمی که چهل تا نان دستش است که گرسنگی نمیخورد.
آمدم مدرسه، بنا است نانها خشک شود، حجره ام کوچک بود، حجره کناری نانها را پهن کردم و به حجره خودم رفتم. خواستم غذا بخورم، دیدم نان ندارم رفتم از حجره کناری که نان ها را در آن گذاشته بودم نان بردارم دیدم صاحب حجره کناری در را قفل کرده و رفته است.
دویدم که بروم بیرون مدرسه از نانوایی نان بگیریم، دیدم در مدرسه را هم بسته اند. رفتم برنج بپزم، دیدیم در حجره روغن ندارم. رفتم بخوابیم دیدیم گرسنه ام.
شصت ـ هفتاد تا حجره در مدرسه بود، همه چراغها خاموش به جز سه تا حجره ها که چراغشان روشن بود. رفتم در آن حجره ها که ببینم نان دارند ، یکی از آن حجره ها نان داشتند . صاحب حجره سفره اش را باز کرد درون آن یک تکه نان سیاه و ذراتی که در سفره میماند بود !
در عمرم شصت و پنج سال است یک شب نان گدایی خوردم. و آن شبی بود که چهل تا نان روی دست من بود. خدا میخواست بگوید: حواست را جمع کن! دیگر نگویی؛ کسی که چهل تا نان روی دستش است گرسنگی نمیخورد!
حقیقت را باید آنچنان که هست شناخت , نه آنچنان که می پسندند
تاریخ : چهارشنبه 91/10/27 | 10:38 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()