از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظهای از پدر جدا نمیشد، شریکِ غمها و مصیبتهای او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی میسوخت. یکی از افراد سپاه یزید میگوید:
من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیهالسلام بیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: ای پدر، به من نگاه کن! من تشنهام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چون نمکی بر زخمهای دل امام بود و او را منقلب کرد، بیاختیار اشک از چشمان اباعبداللّه علیهالسلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود: «دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناهگاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت.