در غبار غروب غمگینی قافله ؛ پر غرور می آمد
خسته جان و اسیرتاریکی از دیار حضور می آمد
می شد از بوی زخمشان فهمید کربلا رفته اند و حالا هم ...
می شد از چهره های آن ها خواند تا خدا رفته اند و حالا هم
هر ستاره که می رسید از راه رنگ غربت زیادتر می شد
گونه های نحیف معصومان زرد ، از اشک و ناله تر می شد
کودکان و زنان غمدیده کوچه های خرابه ها در شام
در دل این خرابه ها شیون در دل خانه ها ولی آرام ،
کودکی در میان این غربت داشت با گریه تا ابد می خفت
توی سینی سر پدر اما با جگر گوشه اش سخن می گفت
: ـ دخترم ! مثل غنچه ها وا کن عقده های دل و لبی گل کن
عمر تو مثل عمر گل کوتاه ... آخرین شام را تحمل کن
ناگهان ضجه زد : تویی بابا ؟! کاش می شد تو را بغل گیرم !
تن نداری ولی بیا تا من از سرت بوسه لااقل گیرم !
شب تمام ستاره ها دیدند درد دل ها که با پدر می کرد
از تن کوچکش به آرامی یک پرستو سحر سفر می کرد...
درباره وب

جست وجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
تاریخ : دوشنبه 91/8/22 | 6:20 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 75
کل بازدیدها: 1997992