قاسم بن اصبغ مجاشعی نقل میکند هنگامی که پس از ماجرای عاشورا در کربلا ، سرهای شهیدان را به کوفه آوردند ، ناگاه سوارهی را دیدند که بر اسبی نشسته ، و سر بریده جوانی نورانی که همچون ماه شب چهارده میدرخشید را به قسمت جلوی اسبش بسته است ، هرگاه اسب سرش را به زمین نزدیک میکرد ، آن سر بریده به زمین میخورد . از او پرسیدم این سر کیست ؟ گفت : سر بریده عباس فرزند علی )ع( است .
پرسیدم : تو کیستی ؟ گفت : من حرمله بن کاهل اسدی هستم .
پس از چند روز حرمله را دیدم که چهرهاش سیاهتر از قیر شدهاست ، به او گفتم : من چند روز قبل که سر بریده عباس )ع( را حمل میکردی تو را زیبا و سفیدروی دیدم که در میان عرب بینظیر بودی ، ولی اینک کسی نیست که چهرهاش سیاهتر و زشتتر ازچهره تو باشد .
گریه سختی کرد و گفت : سوگند به خدا از آن وقتی که آن سر بریده را حمل کردم تا کنون هر شب دو نفر نزد من میآیند و بازوی مرا میگیرند و مرا به سوی آتشی که زبانه میکشد میبرند و در درون آن میافکنند ، و من بر اثر عذاب آن به این شکل درآمدهام که میبینی . حرمله در این حال بود تا اینکه مختار روی کار آمد ، دستور داد حرمله را دستگیر کردند و آوردند ، دستها و پاهایش را بریدند ، و او را به آتش سوزاندند .