در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها نماز مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست ! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . نماز، رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست .

نماز، کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.

انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند.

خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى نماز و آواى قرآن به گوش مى رسد. سپاه دشمن غرق در بى خبرى است ، صداى معصیت ، صداى عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تاءمل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد.

کاش به خود مى آمدند؛ کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند.

اگر قصدشان کشتن حسین است ، با ده یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود. مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است .

این چه جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مرکبى است که سرمایه عقلشان را به غارت برده است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟

انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هلاکت برهاند. باید دعا کنى برایشان ، باید از او بخواهى که خواسته هایشان را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید.

دعا مى کنى، همه را دعا مى کنى ، چه آنها را که مى شناسى و چه آنها را که نمى شناسى .

چه آنها که نامشان را در نامه هاى به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوى و چه آنها که نامشان را ندیده اى و نشنیده اى . به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى . به نام سپاه مقابل دعا مى کنى!

دعا مى کنى ، هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : لا تستوحشوا فى طریق الهدى لقلة اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید.

پیداست که کمى نفرات، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار اسلام را سیاه نکند. اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟

راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه اندک نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را شکست، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبى را یکى یکى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویى . هم امشب بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر حال تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنى ، هم دیدارى تازه کنى و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این صداى گامهاى حسین است که به خیمه تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع مى کند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلت هواى او را کرده ، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ات افزوده. تمام قد پیش پاى او بر مى‌خیزى و او را بر سجاده ات مى نشانى.

مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود.

مى گوید: خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى .

و تو بر دلت مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در دریا فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟

احساس مى کنى که خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن غریبه خودى ، نافع بن هلال باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد.

پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى : "حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟"

حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و آرام بخش نفس مى کشد و مى گوید: "خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از ابتداى خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه اینها که امشب در سپاه من اند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند"

احساس مى کنى که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند. آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف مى شد. لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله‌ی ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند.

تو نیز دل نگران از جا بر مى خیزى و از شکاف خیمه بیرون را نظاره مى کنى . افراد، همه خودى اند اما این وقت شب در کنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد:

خواهرم! اینها اصحاب من اند و سرشان ، حبیب بن مظاهر اسدى است . آمده اند تا با تو بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول الله ایستاده اند. چه بگویم ؟

چه دریافت روشنى دارد این حبیب ! دین را چه خوب شناخته است . بى جهت نیست که امام لقب فقیه به او داده است . اسم حبیب اسباب آرامش دل است . وقتى خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى: "سلام مرا به حبیب برسانید"

حسین جان ! بگو که زینب، دعاگوى شماست و برایتان حشر با رسول الله را مى طلبد و تا ابد خیر و سعادتتان را از خدا مسألت مى کند






تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 2:59 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.