خطبة زینب کبری" در مسجد شام
زینب آن خواهر غمین وپریشکه کنون مانده است با دلِ ریش
زین مصیبت چقدر نالان استتکیهگاه همه اسیران است
در میانه بدون یاور ویارشده او نیز، کاروان سالار
به سکه در بزم آن یزید پلیداز یزید دَنی جسارت دید
وقت را تا که او مناسب دیدذوالفقار زبان خویش، کشید
او که با درد وغم شده دمسازبِنِمود این چنین سخن، آغاز
مینمایم خدای خویش، سپاساین ستایش بُوَد ز روی قیاس
چون خدای بزرگ من فرمودهر کسی را که کار زشت نمود
یا که آیات من کند تکذیبشود اندر حضور من تأدیب
ودرود خدا به پیغمبربر همه خاندان آن سَرور
بعد، رو بر یزید دون بنمودبا کلام رسا چنین فرمود
ای یزیدی که خائن وپستیراهها را به روی ما بستی
از رهِ مکر، با ریا وفریبهمه آیات را کنی تکذیب
فکر کردی که در حضور خداما ذلیل رهیم وتو والا
ای که هستی ز آدمیت دورمیخرامی کنون به کبر وغرور
از رهِ عُجب وکبر وخودبینیبر چنین بارگاه، بنشینی
آنْقَدَر زین پدیده سرمستیباب فکرت به خویشتن بستی
تو فراموش کردی امر خداچشم داری به لذت دنیا
همه آنان که در خطا رفتنددر ره ناحق شما رفتند
همگی در عذاب وجداننددور از مهر ولطف یزدانند
غافل از آن که زینت دنیامهلت امتحان بُوَد بر ما
ای یزید پلید وبی بنیادپدرت شد به دست ما آزاد
حالیا تو امیر دورانیشاهد حال ما اسیرانی
ما که از عترت پیامبریمباید از بین دشمنان گذریم
پردة آبرویمان بِدَریبه اسیری به هر کجا ببری
در حقیقت تو یک ستمکاریچون که فرزند آن جگرخواری
به خدا، ای یزید برکردارتو ندانی چه هست آخر کار
بار سنگین به دوش خود داریکه به هر کیفری سزاواری
در قیامت، حضور پیغمبربا چه رویی کنی یزید، نظر
بر سر ما ببین چه آوردی!چه خیانت به ما زنان کردی
ما زنان را زشهر خود راندیپیش چشم عموم، بنشادی
تو بدان ای یزید اگر بر ماروزگار این چنین نمود، جفا
که دمی با تو من سخن گویمسخنی با تو اهرمن گویم
سرزنشهای تو بُوَد نیکوچون نباشیم تا ابد، همخو
چه کنم، دیدهها چو گریان استهمه دل ها ز داغ سوزان است
میندانم که از چه حزب خداشد شهید خدا به دست شما
آری آری، چه حزب شیطانیددر حقیقت ز نسل سُفیانید
هر کدامین چو گله ننگیدصاحِبِ قلبهای چون سنگید
وحی وقرآن بُوَد زپیغمبراو که خود هست شافع محشر
ما همه پیرو رهِ اوییممدح پیغمبر خدا گوییم