شام و اسیر آزاده

در روز جمعه‏اى در شام نماز جمعه است.ناچار خود یزید باید شرکت کند،و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت،این را الآن یقین ندارم.(در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است‏بخواند،بعد نماز شروع مى‏شود.اصلا این دو خطابه به جاى دو رکعتى است که از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت مى‏شود.)

اول آن خطیبى که به اصطلاح دستورى بود، رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت،تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد،هر صفت‏خوبى در دنیا بود براى اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سب کردن و دشنام دادن على علیه السلام و امام حسین به عنوان اینکه اینها-العیاذ بالله-از دین خدا خارج شدند،چنین کردند،چنان کردند.زین العابدین از پاى منبر نهیب زد:«ایها الخطیب!اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق‏»تو براى رضاى یک مخلوق،سخط پروردگار را براى خودت خریدى.بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه مى‏دهى از این چوبها بالا بروم؟
(نفرمود منبر. خیلى عجیب است!به قدرى اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند!مثلا در مجلس یزید،نمى‏گوید:یا امیر المؤمنین!یا ایها الخلیفة!یا حتى به کنیه هم نمى‏گوید: یا ابا خالد!مى‏گوید:یا یزید!هم زین العابدین و هم زینب.در اینجا هم نفرمود که اجازه مى‏دهى من بروم روى این منبر؟یعنى این که منبر نیست،این چوبهاى سه پله‏اى که در اینجا هست که چنین خطیبى مى‏رود بالاى آن و چنین سخنانى مى‏گوید،ما این را منبر نمى‏دانیم.این چهار تا چوب است.)

اجازه مى‏دهى من بروم بالاى این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟یزید اجازه نداد.آنهایى که اطراف بودند،از باب اینکه على بن حسین،حجازى است،اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است،براى اینکه به اصطلاح سخنرانى‏اش را ببینند،گفتند:اجازه بدهید،مانعى ندارد.ولى یزید امتناع کرد.پسرش آمد و به او گفت:پدر جان!اجازه بدهید،ما مى‏خواهیم ببینیم این جوان حجازى چگونه سخنرانى مى‏کند.گفت:من از اینها مى‏ترسم.اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد،یعنى دید دیگر بیش از این،اظهار عجز و ترس است،اجازه داد.

ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود(منتها بعدها دیگر بیمارى نداشت،با ائمه دیگر فرق نمى‏کرد)و از طرف دیگر اسیر،و به قول معروف اهل منبر چهل منزل با آن غل و زنجیر تا شام آمده بود،وقتى بالاى منبر رفت چه کرد!چه ولوله‏اى ایجاد کرد!یزید دست و پایش را گم کرد.گفت الآن مردم مى‏ریزند و مرا مى‏کشند.

دست‏به حیله‏اى زد. ظهر بود،یکدفعه به مؤذن گفت:اذان!وقت نماز دیر مى‏شود.صداى مؤذن بلند شد.زین العابدین خاموش شد.مؤذن گفت:«الله اکبر،الله اکبر»،امام حکایت کرد:«الله اکبر،الله اکبر».مؤذن گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،اشهد ان لا اله الا الله‏»،باز امام حکایت کرد،تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم.تا به اینجا رسید،زین العابدین فریاد زد:مؤذن!سکوت کن.رو کرد به یزید و فرمود:یزید! این که اینجا اسمش برده مى‏شود و گواهى به رسالت او مى‏دهید کیست؟ایها الناس! ما را که به اسارت آورده‏اید کیستیم؟پدر مرا شهید کردید که بود؟و این کیست که شما به رسالت او شهادت مى‏دهید؟تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده‏اند.

آنوقت‏شما مى‏شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند.نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمترى بود،ملازم قرار داد و گفت:حداکثر مهربانى را با اینها از شام تا مدینه بکن.این براى چه بود؟آیا یزید نجیب شده بود؟روحیه یزید فرق کرد؟ابدا.دنیا و محیط یزید عوض شد.شما مى‏شنوید که یزید،بعد دیگر پسر زیاد را لعنت مى‏کرد و مى‏گفت: تمام،گناه او بود.اصلا منکر شد و گفت من چنین دستورى ندادم،ابن زیاد از پیش خود چنین کارى کرد.چرا؟چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.






تاریخ : یکشنبه 91/9/19 | 6:44 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.