آمد صدای العطش ازکودکان بگوش
وامانده بو دجله لب تشنه از خروش
خون علی که در رگعباس میدوید
آمد ز روی غیرت و مردانگی بجوش
برخود نهیب زد کهنباید نظاره کرد
برخیز هر چه هست ترا در توان بکوش
وقت دلاوریست به همتمیان ببند
هنگام یاوریست رکاب از وفا بپوش
از جای جست. بر سرمرکب مکان گزید
افکند مشک را پی آب آوری بدوش
سوی شریعه رفتعلمدار کربلا
در هم درید شیر عرب لشکر وحوش
واکرد راه خویش بهسمت فرات و برد
آن آب سرد از سر عباس عقل و هوش
کف را پر آب کرد کهرفع عطش کند
با خویش گفت آب گواراست پس بنوش
اما وفا چه کرد. خداداند و فرات
حک شد زآب ریخته بر روی شط نقوش
تصویر تشنه کامی آلرسول را
در آب دید و از دل بیتاب زد خروش
از بستر فرات پرازآب کرد مشک
انداخت با تمام عطش مشک را بدوش
لب تشنه بود و شادآزانکه رقیه را
پر بود مشک ازآنچه که میخواست از عموش
بر اسپ زد نهیب کهبشتاب وبیم داشت
مشکش از آب نه که پر بود از آبروش
آمد فرود بر سر اوناگهان عمود
از تن برفت طاقت و از سر برفت هوش
تیری رسید و گشت پراز اشک چشم مشک
ناگه شکست بغض ابالفضل در گلوش
آمد برون زحنجرهفریاد یا اخاش
پشت حسین خم شد از افتادن اخوش
در عرش بود لیک خبرهای دیگری
کشف و شهود و هلهله و شادی و سروش
عباس دید فاطمه آغوش کردهباز
با جامی از بهشت که فرزند من بنوش