برخاسته از دشت بلا خط غبارى
پیچیده به عالم سخن از یکّه سوارى
سجّاده نشین حرم عشق مهیّاست
تا بهر شهادت بشتابد به کنارى
شد بدرقه راه گل حضرت زهرا(علیها السلام)
بى تابى و اشک و عطش و ناله و زارى
تنهایى و شرمندگى و سوز و حرارت
آورده بر آن اختر تابان چه فشارى
اندر طلب دوست چنان واله و شیدا
انگار نمانده است در او صبر و قرارى
او در پى میعاد الهى است روانه
تاریک پرستان همه مست و در خمارى
شمشیر جفاى کوفه خیزبرداشت
آلاله دل به گریه آمد بارى
ناگاه بیفتاد سرماه منیرش
بر دشت بلا، کوى جفا، خاک صحارى
عالم به عزا نشست و جان ها همه در غم
بشکسته ستون عرش آرى آرى
زهرا و فرشتگان حق آمده بودند
تا بوسه بگیرند از آن جسم بهارى
سیناى دل شاعر نالان شده خونى
از قصّه جانکاه شه حضرت بارى
به روی نیزه ذکر یا حبیب است
هوا آکنده «أمّن یجیب» است
نه تنها کودکان تو، خدا هم
پس از مرگ غریب تو، غریب است
تو مثل دست خود افتاده بودی
به قدر مهربانی ساده بودی
در آن هنگامه از خود گذشتن
عجب دستی به دریا داده بودی
پریشان یال و بیزین و سوارم
غریب کوچههای انتظارم
صدای «العطش آقا» بلند است
به خیمه روی برگشتن ندارم
سر خورشید برنی آشیان زد
علم بر بام قلب عاشقان زد
غروب کربلا رنگ فلق بود
مگر خورشید را سر میتوان زد
بیا و حاجت ما را روا کن
دو دستت را ستون خیمهها کن
به دریا میروی یادت بماند
لبی با سوز دریا آشنا کن
نمیدانم چرا اکبر نیامد
چراغ خانه مادر نیامد
نمیدانم چرا بانگ عطش از
گلوی نازک اصغر نیامد؟
نمیدانی چه بیتابم عموجان!
غمت را برنمیتابم عموجان!
هلاک دیدن روی توام من
که گفته تشنه آبم عموجان؟
مدد کن عشق، دریا یار من نیست
فلک در گردش پرگار من نیست
مدد کن دیده از دنیا ببندم
عموی آب بودن کار من نیست
عموی مهربان من کجایی؟
الهی بشکند دست جدایی
بیا با تشنگیهامان بسازیم
عموجان، آب یعنی بیوفایی
علم از دست و دست از من جدا شد
و مشک آب از دندان رها شد
قیامت را به چشم خویش دیدم
دمی که قامت خورشید تا شد
آبی برای رفع عطش در گلو نریخت
جان داد تشنه کام و به خاک آبرو نریخت
دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشک
کاخ بلند همت خود را فرو نریخت
چون مهر خفت در دل خون شفق ولیک
اشکی به پیش دشمن خفاش خو نریخت
غیرت نگر که آب به کف کرد و همتش
اما به جام کام می از این صبو نریخت
چون رشته امید بریدش زآب گفت
خاکی چومن کسی به سر آرزو نریخت
از عطش نگاه تو دیده آب گریه کرد
چشم غمین کربلا در تب و تاب گریه کرد
بر دل صفحه زمان دست تو عشق می نگاشت
واژه تمام گشت و هم چشم کتاب گریه کرد
وای از این دوباره غم پشت حسین گشته خم
سینه و دلم خراب شد باز خراب گریه کرد
العطش از صدای هر ناله به گوش میرسد
رود فرات مانده در فکر جواب گریه کن
لحظه به لحظه دست تو شاخه صد امید بود
شاخه زبن شکسته شد خون به شتاب گریه کرد
فرش زمین زخون تو نقش عزا به بر گرفت
ذره ذره به خاک هم غرق گلاب گریه کرد
ضیاء اشک لاله شد خون زدیده رفتهات
دیده شب به ناله در سوی شهاب گریه کرد
لب به سکوت باز شد در غم (ساقی وفا)
چشم پر از نگاه هم پشت حجاب گریه کرد
افتاد دست راست خدایا زپیکرم
بردامن حسین برسان دست دیگرم
چون دست من لیاقت دامان او نداشت
انداختم براه که بردارد از کرم
بیدست من زدست حسینم گسسته دست
ایدست حق بگیر تو دست برادرم
ایدست راست روبسلامت که تا ابد
این خاطره ودیعه سپارم بخاطرم
آنجا که دست فاطمه در حشر جای تست
برخاک خون فتاده توئی نیست باورم
ایدست چپ زیاری من بر مدار دست
من در هوای آب بشوق تو میپرم
آبیکه آبروی من و اعتبار تست
بر تشنه گان اگر نرسد خاک برسرم
آبفرات نیست بمشگ آبروی اوست
بر پیشگاه آبروی خلق میبرم
نی نی نه آبروی فرات و نه آب اوست
خود آبروی ام بنین است مادرم
مردم بحفظ دیده زهر چیز بگذرند
من بهر آب حاضرم از دیده بگذرم
ایدست دامن تو و دست نیاز من
تا همتت بعرصة پیکار بنگرم
منکه بعمر منتی از کس نبرده ام
اینک به ناز منت ایدست حاضرم
منت به بهر خودپی این مشگ میکشم
نامردم ارهوای سرم برده بر سرم
ترسم توه زدست روی بیتو مشگ را
آخر بدست ناوک دلدوز بسپرم
آمدم با چه شتابی ز حرم در بر تو
با امیدیکهببینمرخجان? ?رور تو
سر و مشکو علمو دستتو از همچو گسست
دشمنمگفتکه: پاشید ز هملشگر تو
نیستتقصیر فراتاینهمهشرمندگیات
خشکشد دیدهاشاز ریختنساغر تو
گر کهاز شرمسر از سجدهنیاریبالا
پسچسانتیر بر آرمز نگاهتر تو
از غممشکز بسدیدةتو خونبار است
ریختهخونچو نقابیبهرخانور تو
بیشاز اینتا کهتو احساسبهغربتنکنی
مادرمفاطمهآمد عوضمادر تو
شدهمجموعهایاز خاطرهپا تا بهسرت
یاد حیدر کنماز زخمعمیقسر تو
کمرمراستنگردد ز چنینخمشدنت
با چهروییببرمسویحرمپ? ?کر تو
روضهخوانانعطشاز عطشمدمنزنند
کهدهند شرحلبو دیدة، خشکو تر تو
افتاده زمین قامت دلجوی ابوالفضل
افسرده زغم گشته گل روی ابوالفضل
آن شیرژیانی که شجاعت زعلی داشت
در معرکه و رزم شهامت چودلی داشت
عباس دو بازوی قوی ازلی داشت
چون چشمة خورشید زخود نور جلی داشت
مبهوت شدند خلق زنیروی ابوالفضل
بگرفت بکف جان بسوی رزم روان شد
چون شمس فروزان بهمه خصم عیان شد
لشگر زنگاه رخ ماهش نگران شد
پشت فلک از هیبت عباس کمان شد
نبود بجهان کس بترازوی ابوالفضل
آمد بفرات آب همه موج زنان دید
تاریخ : چهارشنبه 91/9/15 | 11:18 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()