رزمندگان همه چیز را با کربلا می سنجیدند و در آیینه‎های کربلا؛ از کوچکترین آیینه، علی اصغر، تا زیبا ترین آیینه‌عاشورا، حسین(علیه السلام)، خود را می یافتند. سیمای پیرانی که در جبهه می جنگیدند، حبیب بن مظاهر را تداعی می‎کرد. نوجوانان به قاسم تشبیه می شدند، سرداران به ابوالفضل و جوانان به علی اکبر. در نامه هایی که از جبهه به خانواده‎ها می رسید، به صبوری زینب توصیه می شد. حتّی کودکان شهید در بمباران‎ها و حملات موشکی، به علی اصغر تشبیه می شدند.

زیستن و تنفّس در فضایی همانند عاشورا، روضه‎خوانی، زیارت عاشورا، و تکرار هر روزه این یادها و زیارت‎ها، تصویر کربلا را فراچشم و ذهن و احساس رزمندگان قرار می داد و به همین دلیل، در موقعیت‎های گوناگون، به ویژه در لحظه های عملیّات، تطابق چهره ها و حادثه‎ها با کربلا محسوس‎تر و بارزتر بود. نمونه‎هایی از این ویژگی را در خاطرات رزمندگان مرور می کنیم.

یک ـ شباهت به امام حسین(علیه السلام)

امام عاشورا، جلوه گاه همه مظلومیت‎ها، عظمت‎ها، شهادت‎ها و در یک کلام، آیینه عاشورا است. در سیمای او، هفتاد و دو صحابی پاکباز را نیز می توان یافت؛ ابوالفضل العبّاس، اکبر، قاسم، اصغر، حبیب، بریر، جون، عابس،همه وهمه، در او خلاصه می شوند. به همین دلیل نام «حسین»، نام «عاشورا» و نام همه است. همه چیز در جبهه می توانست تداعی نام حسین باشد؛ تشنگی، شهادت، مظلومیّت، پدر، فرزند، خانواده، نماز، تنهایی، عبادت، عشق و... .

آرزوی رزمندگان پاکبازی در راه حسین(علیه السلام) و دفاع از آرمان‎های او بود.

دو ـ شباهت به ابوالفضل( علیه السلام )

آقای صفر علی باقر زاده، مسؤول ستاد عملیّات خاکی جهاد مازندران، می گوید:

در عملیّات والفجر 8 در یکی از خطوط مأموریت داشتیم که در مسیری نسبتاً طولانی خاکریز ایجاد کنیم. در همین دوران چند نفر از بچّه‎هایی که تازه از طریق جهاد آموزش رانندگی لودر دیده بودند به منطقه آمدند که شهید عیسی عمویی جزء آنان بود. او از لحظه‎ای که وارد منطقه شد، برای رفتن به خط بیتابی عجیبی می‎کرد. همه‎اش دور و بر من می چرخید. هر طرف که می رفتم به سراغم می آمد که پس چه وقت مرا به خط می فرستید؟ هر بار در جواب برایش استدلال می آوردم که حداقل باید چند روزی در همین جا باشید تا با منطقه آشنا شوید، ولی او دست بردار نبود... . وقتی دانست که باید به خط برود، سر از پا نمی شناخت. بلافاصله پشت لودر نشست و قبل از همه به راه افتاد.

مسؤول آن گروه تعریف می کند: عیسی مدتّی مشغول خاکریز زدن بود که آتش دشمن سنگین شد؛ رانندگان از ماشین‎ها پایین آمدند تا پس از سبک ‎تر شدن آتش به کارشان ادامه بدهند، امّا او همین طور بی اعتنا به گلوله خمپاره، مشغول ایجاد یک خاکریز بود. در همین حین، تیری به دست راستش اصابت‎کرد. امّا او با دست چپ کارش را دنبال کرد تا این که تیری مستقیم به سینه‎اش نشست و در حالی که خاکریز را به پایان می رساند، در پشت فرمان لودر شهید شد.[1]

نمونه‎های فراوان دیگری در مجموعه خاطرات و یادهای رزمندگان می توان یافت که ملهم از فرهنگ عاشورا، غیرت، جوانمردی، و فتوّت، حمیّت، فداکاری، سقایت، مقاومت پس از قطع دست و دیگر فضیلت‎های ابوالفضل است.

سه ـ شباهت به علی اکبر

شجاعت، صلابت، ادب و شباهت خَلق و خُلق و سخن گفتن جوان رشید و برومند اباعبدالله( علیه السلام) به پیامبر(صلی الله‎ علیه و اله)، شاید بیش از دیگر اصحاب‎ـ به دلیل جوان بودن عمده نیروهای جبهه ـ مورد توجه رزمندگان بوده است؛ به ویژه اگر پدر و پسر در جبهه شرکت می کردندو فرزند به شهادت می‎رسید، یاد و خاطره جوان کربلا، علی اکبر، تداعی می‎شد. نمونه‎ای از این ویژگی‎ را در خاطرات رزمندگان می خوانیم:

در همان عملیّات رمضان و مرحله پنجم بود که اورژانس ما بمباران شد. دکتر ابوترابی و پسر شانزده ساله‎اش که از اصفهان آمده بود، این بمباران را انجام دادند! دستشان درد نکند؛ بمباران، بمباران عشق بود و رایحه دل انگیز این بمباران آسمانی، همه را به هوش آورد. دکتر، جراح نمونه اورژانس ما بود و فرزندش، نمونه جبهه‎ها. روزی که پیکر بی سر فرزند دکتر را جلو اورژانس آوردند، لحظات سنگینی بر ما گذشت. دکتر از شهادت او خبر داشت و فقط منتظر بود پیکر پسرش را ببیند؛ آن هم پیکری را که سر نداشت. دکتر لحظاتی بعد در آستانه در اورژانس ظاهر شد و روی پسر را کنار زد، سینه پسر را بوسید و چند کلامی کوتاه با او صحبت کرد. بعد روی او را کشید و گفت: ببرید تخلیه شهدا. پسر را به تخلیه شهدا بردند، ولی دکتر همچنان در اورژانس ماند و به مجروحان رسیدگی کرد عملیّات که تمام شد به تخلیه شهدا رفت، جنازه پسر را برداشت و عازم اصفهان شد. بچّه‎ها گفتند: دکتر از همه چیز صحبت می کرد مگر فرزندش.[2]

چهار ـ شباهت به قاسم

قاسم، نوجوان فداکار کربلا، فرزند امام حسن مجتبی(علیه السلام)، از چهره‎های بارز کربلا است. سخن مشهور این عنصر عشق و ایمان که شهادت از عسل برای من شیرین‎تر است، در پاسخ به پرسش اباعبدالله که از او پرسید تو مرگ را چگونه می دانی، نَقل و نُقل جبهه‎ها بود.

زیبایی، برازندگی، ادب، یادگار برادر بودن، پدر نداشتن و تحت سر پرستی عمو بودن، از ویژگی‎هایی است که به نوجوانان شهید، عنوان «قاسم» می بخشید. گاه نیز همرزمان شهید نوعی حجله آرایی برای شهیدان نوجوان بر پا می کردند؛ به ویژه در مراسم حنابندان که قبل از عملیّات انجام می گرفت و نمونه آن در پادگان دوکوهه بر پا می‎شد.

نوجوانان با نام «قاسم» خطاب، و با خضاب کردن برای در آغوش کشیدن عروس شهادت آماده می‎شدند. این شوق و شور آن گاه به اوج می رسید که خود نوجوان نیز شادمانی و شعف زاید الوصفی در رسیدن به لحظه شهادت از خود نشان می داد؛ شوق وشوری که تنها در کربلا و در سیمای اصحاب پاکباز اباعبدالله، مصداق بارز و بی همتای آن را می توان یافت و قاسم بن الحسن، یادگار عزیز امام مجتبی، از درخشان ترین نمونه‎های آن است.

همین عنوان (قاسم) در مزار نوشته‎ها، وصیّت نامه‎ها، نوحه‎ها و مراثی و سروده ‎ها، جلوه‎ای دیگر دارد که در جای خود بدان اشاره خواهد شد.

پنج ـ شباهت به علی اصغر

علی اصغر، سوره کوچک قرآن کربلا است. تشنه کامی، حنجره تیر خورده، مظلومیت و امضای او بر صحیفه کربلا و فاجعه سوگمندانه شهادت او، هر قلب و روحی را می لرزاند. این سرباز کوچک، سند مظلومیّت عاشورا است. در جبهه‎ها، گلوی تیرخورده او را تداعی می‎کرد و در پشت جبهه، شهادت شیرخوارگان.

خاطره ذیل درباره شهید مسعود شعر بافچی گفته شده است:

ساعت یازده بود. دشمن ضربه سختی دید. پاتکش را شروع کرد. همه، مردانه، دفاع و مقاومت می کردند.آن طرف‎تر، ناگهان، بی‎سیم‎چی نقش بر زمین ‎شد. دویدم بالای سرش.

ـ «برادر! برادر!».

جوابی نداد. خم شدم. دقّت کردم. تیر به گلویش خورده بود. سرش را به زانوگذاشتم. از حنجره‎اش خون می ریخت. می لرزید.خرخر می کرد. گویی حرف می زند، ذکر می‎گوید، شعار می‎دهد!

گلوی بریده علی اصغر امام حسین(علیه السلام) را به یاد آوردم. تکانی خورد و به خیل ره یافتگان پیوست. حالت خاصی بر من حاکم شده بود!

ـ «خدایا چه می خواست؟ چه می گفت؟»‌گویی روحم، لطیف و با روح او عجین شده بود. کربلا را ترسیم کردم. «السلام علیک یا أبا عبدالله»، در تمام وجودم نقش بست. گویی او بود که آخرین لحظات، مولایش را صدا می کرد. [3]

شش ـ شباهت انقلاب به عاشورا و امام به اباعبدالله

نکته مهم در انقلاب اسلامی، بویژه در دوران هشت سال دفاع مقدّس، شباهتی است که مردم و رزمندگان، میان امام خمینی(قدس سره) با ابا عبدالله و جبهه‎های نبرد با کربلا و عاشورا می یافتند. شاید در شعار ساده و مشهور«نهضت ما حسینه، رهبرما خمینیه» این مفهوم و نگاه لطیف نهفته باشد. این که امام خمینی (قدس سره) خود از خاندان پیامبر و راه و سخن و سیرت او تداعی کننده همان راه و همان سخن و شیوه بود، چنین تصویر و باوری را به ذهن‎ها می بخشید. جز این، امام راحل، خود، بارها به نهضت عاشورا و شباهت جبهه‎ها و رزمندگان و شهیدان و مردم به یاران امام حسین(علیه السلام)اشاره کرده بود. رزمندگان نیز با چنین باوری، خود را در همان راه می یافتند.

یکی از شهیدان گرانقدر دفاع مقدّس در بخشی از وصیت نامه خود می نویسد:

چه جاذبه‎ای است که ما را از بسترهای گرم و آسوده بیرون کشید و عاشقانه به میدان نبرد آورد تا سختی ها و مشقّت‎ها را به جان و دل بخریم و از شوق وصال معشوق تا پای جان ایستادگی کنیم؟ راستی این همه زیبایی، به بهت وحیرت آمده است، از این شکوه‎ها و عظمت‎هایی که پاسداران ما در صحنه‎های مبارزه می آفرینند و این همه ایثار و از خود گذشتگی‎ها علتش این است که با ملاک‎های مادی دنیایی بررسی می شود، حال آن که منطق ما، منطق معنویت و عشق است و چون شمع، آب شدن و روشنی بخشیدن. امروز ما از درون سنگر‎های نبرد اعلام میکنیم که بانگ «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمانمان (امام خمینی (قدس سره)) را شنیدیم و لبیک گویان عاشقانه به میدان شهادت شتافتیم تا بلکه خدا توفیق پیوستن به اولیایش را نصیب ما کند.[4]

این باور و اعتقاد عمیق و احساس یگانگی میان جبهه و کربلا، نسیم رحمت پروردگار بر جبهه ها بود. جبهه با باور کربلا بودن می‎تپیدو پشت جبهه با باور رسالت زینبی و مسؤولیت تداوم عاشورای جبهه‎ها.نمونه هائی فراوان از این احساس مقدّس را در خاطرات درخشان جبهه ها و یادها و نوشته‎های رزمندگان می توان یافت.

هفت ـ شباهت به حبیب بن مظاهر

حبیب، پیر پارسای کربلا است؛ سپیدمویی که عاشقانه کربلا را برگزیدو در نیم روز داغ عاشورا، پیش از بر پایی نماز اباعبدالله(علیه السلام)به شهادت رسید. پیرانی که در جبهه شرکت می کردند، احترامی فوق العاده در میان رزمندگان داشتند. پاس حرمت آنان و رعایت حال و شرائط سنّی آن‎ها درهمه جا مرسوم بود. برخی از این پیران، برای رزمندگان نقش پدر داشتند؛ صبح، همه را برای نماز بیدار می کردند، مسائل اخلاقی را گوشزد می کردند و گاه متواضعانه لباس رزمندگان را می شستند، کفش‎ها را واکس می زدند، سنگرها را جاروب می کردند، شربت تدارک می دیدند و عطر صلوات را در فضای مسجد و سنگر و پیش از عملیّات در دو صبحگاهی و تمرین‎ها پراکنده و افشان می کردند. نمودی از این سیرت عاشقانه را در سیمای پیری از جبهه می خوانیم. حاج ابو الفضل که بسیجی تیپ 12 قائم است، می‎گوید:

در جبهه قبل از این که دستور آماده باش برای تیپ صادر شود، در بین رزمندگان، نماز اقامه می‎کردم و یا احکام می گفتم و یا این که تعلیم و تدریس قرآن داشتم، ولی بعد از این که فرمان آماده باش برای تیپ داده شد، بعضی از برادران می گفتند که تو پیرمردی، در همین جا بمان.

به‎آن‎ها گفتم که شما از درون من با خبر نیستید، فردا جواب امام حسین(علیه السلام) را نمی توانم بدهم. می خواهم بروم آن جایی که حبیب بن مظاهر ایستاده، بایستم تا فرزند امام حسین(علیه السلام) در این زمان نماز بخواند.[5]

محمد رضا سنگری- پیوند دو فرهنگ

[1] . روزنامه جمهوری اسلامی 8/ 7 / 65، ص 8.. (با کمی تصرّف)

[2] . بالین نور (مجموعه خاطرات)، سید امیر معصومی، ص 31.

[3] . عبور از چم هندی، سید علی نبی لوحی، نوروز علی خود سیانی، ص103ـ 104.

[4] . سفیران نور، مرکز پژوهش‎های فرهنگی بنیاد شهید ، ج 1 ص 462ـ 463

[5] . جمهوری اسلامی، 15 / 1 /66، ص 11






تاریخ : یکشنبه 91/9/12 | 4:29 عصر | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.