نوشتهاند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به میدان برود.میگفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفهمان را انجام بدهیم،وقتی ما کشته شدیم خودتان میدانید.
اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یکمرتبه ولولهای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشتهاند:
«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظی کردن،دستبه گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود ابا عبد الله در بارهاش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیهترین فرد به پیغمبر بوده است.
سخن که میگفت گویی پیغمبر است که سخن میگوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت میدانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر میشدیم،به این جوان نگاه میکردیم.آیینه تمام نمای پیغمبر بود.این جوان آمد خدمت پدر،گفت:
پدر جان!به من اجازه جهاد بده.
در باره بسیاری از اصحاب،مخصوصا جوانان،روایتشده که وقتی برای اجازه گرفتن نزد حضرت میآمدند،حضرت به نحوی تعلل میکرد(مثل داستان قاسم که مکرر شنیدهاید)ولی وقتی که علی اکبر میآید و اجازه میدان میخواهد، حضرت فقط سرشان را پایین میاندازند.جوان روانه میدان شد.