سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از هیاهوی شهر می‏گریزی، به رسم شوم دخترکشی پشت می‏کنی و به سوی آرامش محض، گام برمی‏داری. سنگ‏های سخت را جا می‏گذاری تا به غار برسی و تاریکی‏اش را به نور برسانی.

صعود می‏کنی تا مرز چهل سالگی‏ات؛ آن‏گاه، چشم به در غار یا به آسمان می‏دوزی. نه! چشم نمی‏دوزی، منتظر نمی‏مانی؛ «سبحان الله»ات را به نسیم می‏سپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب و آتش منتشر شود.

در جذبه ملکوت، حل می‏شوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامده‏ای که جذبه‏ای دیگر، از خود می‏بردت به سمت لوحْ نوشته‏ای که مقابل توست. تو نگاه می‏کنی و به یاد می‏آوری که هنوز قلم به دست نگرفته‏ای تا به حریم الفبا وارد شوی. این همه را می‏گویی؛

اما طنین روح‏افزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل می‏کند. تو می‏خوانی به نام پروردگارت و ادامه می‏دهی.
جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت می‏اندازد و به سوی شهر، بدرقه‏ات می‏کند؛ به سوی شهری که باید از بام‏هایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی.

به سمت مجسمه‏های فریب که خدایی‏شان را درهم بکوبی. کم‏کم به شهر نزدیک می‏شوی؛ اما ابهت اتفاق تو را می‏لرزاند. بعد از آن، چشمه‏ها و سنگ‏ها و درختان، یا «رسول الله!» صدای می‏کنند.






تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:47 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.