از هیاهوی شهر میگریزی، به رسم شوم دخترکشی پشت میکنی و به سوی آرامش محض، گام برمیداری. سنگهای سخت را جا میگذاری تا به غار برسی و تاریکیاش را به نور برسانی.
صعود میکنی تا مرز چهل سالگیات؛ آنگاه، چشم به در غار یا به آسمان میدوزی. نه! چشم نمیدوزی، منتظر نمیمانی؛ «سبحان الله»ات را به نسیم میسپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب و آتش منتشر شود.
در جذبه ملکوت، حل میشوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامدهای که جذبهای دیگر، از خود میبردت به سمت لوحْ نوشتهای که مقابل توست. تو نگاه میکنی و به یاد میآوری که هنوز قلم به دست نگرفتهای تا به حریم الفبا وارد شوی. این همه را میگویی؛
اما طنین روحافزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل میکند. تو میخوانی به نام پروردگارت و ادامه میدهی.
جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت میاندازد و به سوی شهر، بدرقهات میکند؛ به سوی شهری که باید از بامهایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی.
به سمت مجسمههای فریب که خداییشان را درهم بکوبی. کمکم به شهر نزدیک میشوی؛ اما ابهت اتفاق تو را میلرزاند. بعد از آن، چشمهها و سنگها و درختان، یا «رسول الله!» صدای میکنند.
درباره وب

جست وجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
تاریخ : جمعه 92/3/17 | 10:47 صبح | نویسنده : ehsan | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 243
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 1993911