تو مثل دست خود افتاده بودی
به قدر مهربانی ساده بودی
در آن هنگامه از خود گذشتن
عجب دستی به دریا داده بودی
پریشان یال و بیزین و سوارم
غریب کوچههای انتظارم
صدای «العطش آقا» بلند است
به خیمه روی برگشتن ندارم
سر خورشید برنی آشیان زد
علم بر بام قلب عاشقان زد
غروب کربلا رنگ فلق بود
مگر خورشید را سر میتوان زد
بیا و حاجت ما را روا کن
دو دستت را ستون خیمهها کن
به دریا میروی یادت بماند
لبی با سوز دریا آشنا کن
نمیدانم چرا اکبر نیامد
چراغ خانه مادر نیامد
نمیدانم چرا بانگ عطش از
گلوی نازک اصغر نیامد؟
نمیدانی چه بیتابم عموجان!
غمت را برنمیتابم عموجان!
هلاک دیدن روی توام من
که گفته تشنه آبم عموجان؟
مدد کن عشق، دریا یار من نیست
فلک در گردش پرگار من نیست
مدد کن دیده از دنیا ببندم
عموی آب بودن کار من نیست
عموی مهربان من کجایی؟
الهی بشکند دست جدایی
بیا با تشنگیهامان بسازیم
عموجان، آب یعنی بیوفایی
علم از دست و دست از من جدا شد
و مشک آب از دندان رها شد
قیامت را به چشم خویش دیدم
دمی که قامت خورشید تا شد
کریم رجبزاده