
بقیع، ای آستان غربت، ای تربت مظلومیّت و ای ساحت دیر آشنای غم و تنهایی! چه بیدادها با تو روا داشتهاند؛ خنجر کینه، بر قامت آسمان آرایت نواختند؛ از جنس کینههای ابوجهلی و اباسفیانی، از جنس کوفی و شامی!
... و آن زن، که شبانگاهان، زلالی آب را نتوانست تحمّل کند!
آن زن، که آفتاب را به قیمت سایه فروخت!
آن زن، که دستهایش را در آب، به «آتش» سپرد!
بقیع، ای آستان غربت! چگونه به تنهایی مولایم نگریم، آن گاه که به «مداین» فکر میکنم، آن گاه که خیمهاش را منافقان داعیِ جهاد، غارت کردند!
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم، وقتی که حتی سایه تابوتش را به آماج تیر گرفتند!
چگونه به تنهاییاش گریه نکنم، که حتی امروز، بر آستان کبریاییاش، شمعی جز اشک فرشتگان نمیسوزد! چه قدر کینه فرزندان قابیل سخت است! کینهای که گاه با شمشیر، گاه با زهر، گاه با آماج تیر و گاه با تخریب تربت پاکان، توام است.
شب بود و لبهای تشنه مولا، حلاوت شربت را میچشید؛ شربتی که انگیزه بازگشت به منزل ازلی ـ بهشت ـ بود، شربتی که طعم «شهادت» داشت.
عشق، تمام وجودش را میسوزاند و مستی شهادت، نگاهش را به عرش دوخته بود. کسی صدایش میکرد؛ کسی که دستش را از سینه آسمان، به سمت او دراز کرده بود.
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش
آن دود که از سوزِ جگر، بر سرِ ما، رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت
نجوای اندوه، تمام اهل خانه را گرفته بود و گاه، صدای نالهای بلند، تا انتهای نخلستان میرفت. باز هم بانویی بیطاقت؛ بانویی که تاب خود را برای حضور در کربلا میآزمود. آه از رسم ناجوانمردانه دنیا! که سیاهی قلبش نژند، و کینه نژندش، ناتمام است.
مولا جان! قسم به نامت ـ که زیبایی تمام هستی در آن نهفته است ـ ، معنایی برای دل، برای «عشق»، برای اشک و تماشا، نمیماند؛ اگر جرعهای از زلال محبتت را نمیچشیدیم!
مولای من! مهربانی نگاهت، مثل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوس? ?م ، سخاوت دستهایت، مثل علی علیهالسلام و شهامت کلامت، مثل فاطمه علیهاالسلام بود. مولاجان! امروز، تمام هستی خود را به پای اشکی میفشانیم که با یاد تو، از گونههایمان جاریست؛ تا دل به مویههای غریبانه بقیع بسپارد.
ای خفته در پناه تاریخ، بقیع! آیینهنمای آه تاریخ، بقیع!
مصداق تمام غصههامان هستی
مظلومترین نگاه تاریخ، بقیع!
مولاجان! با یاد تو، دلها شکسته میشوند و با نام تو، اشکها جاری! تو را به دلهای شکسته؛ تو را به اشکهای جاری! ما را جرعهای زیارت، بچشان؛ که اشکهامان نذر آستانه توست.
در اینجا وصیت نامه امام مجتبی علیه السلام را که خطاب به برادر خود امام حسین علیه السلام است را می آوریم تا با گوش دل آخرین توصیه های امام خود را شنوا و سپس عامل باشیم.
ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن
صاحب رزقی و جودت بی کران
ریزه خوار سفره ات هر انس و جان
آن قدر بخشنده ای محبوب من
بر سر خوان تو حاتم میهمان
از می کوثر چو آبم می دهی
بر خم زلفت چو تابم می دهی
آن قدر خوبی که هر چه بد کنم
با کریمی تو جوابم می دهی
تا خدا پرداخت جسم و جان وتن
پر نمودم از غم و رنج و محن
روی قلبم از ازل حک کرد او
هست این مخلوق مجنون الحسن
بی کس شهر پیمبر یا حسن
غربت تو همچو حیدر یا حسن
من چه گویم شرح دردت ای غریب
ای عصای دست مادر یا حسن
گریه کردن کار هر روز و شبت
آمده از گریه ها جان بر لبت
من نمی گویم که در کوچه چه شد
آن قدر گویم کمان شد زینبت
در میان کوچه دشمن راه بست
حرمت صدیقه زهرا شکست
آن قدر بر جسم و جانش لطمه زد
بی تأمل مادرت از پا نشست
خیره مانده چشم هایت سوی در
داغ آن کوچه هنوزت بر جگر
تا زمانی که به دنیا زیستی
دیگر از آن کوچه ننمودی گذر
نام : حسن
کنیه : ابو محمد
لقب : مجتبى ، زَکّى ، سبط
پدر: حضرت على بن ابى طالب (ع)
مادر : حضرت فاطمه (س)
تاریخ ولادت : سه شنبه 15 رمضان ، سال سوم هجرى
مکان ولادت : مدینه
مدت عمر : 48 سال ،علت شهادت در اثر مسمومیت با زهرى که همسر ایشان ، جَعده دختر اشعث بن قیس ، بخاطر وسوسه و دسیسه معاویه به ایشان خورانده بود.
قاتل : جَعده
زمان شهادت : پنجشنبه 28 صفر
محل دفن : بقیع
امام حسن مجتبی (ع) سال سوم هجرت در مدینه متولد شد واز دوران جد بزرگوارش چند سال بیشتر درک نکرد زیرا او تقریبا هفت سال بیشتر نداشت که پیامبر اسلام بدرود زندگى گفت.پس از درگذشت پیامبر (ص) تقریبا سى سال در کنار پدرش امیر مومنان (ع) قرار داشت و پس از شهادت على (ع) (در سال 40 هجرى) به مدت 10 سال امامت امت را به عهده داشت و در سال 50 هجرى با توطئه معاویه بر اثر مسمومیت در سن 48 سالگى به درج

میرزا محمّد شفیع شیرازى متخلص به وصال شیرازى متوفّى سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفاى عصر فتحعلى شاه قاجار بود.
علاوه بر مراتب علمى، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم،ریحان،تعلیق،و شکسته) مهارتى به سزا داشته و کتابهاى فراوانى نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه 67 قرآن به خط زیباى خود نوشته است.
بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب مىآورد و به پزشک مراجعه مىکند، دکتر مىگوید: من چشمت را درمان مىکنم، به شرطى که دیگر با او نخوانى و خط ننویسى. پس از معالجه و بهبودى چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن مىکند تا این که به کلّى نابینا مىشود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او مىشود.
شبى در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب مىبیند، حضرت به او مىفرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمىگویى تا خداى متعال چشمانت را شفاء دهد.
در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گردیده مىفرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتى، اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلى مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد:
خونى که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهى زخون دل چند ساله کرد زینب کشید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد.